کارل گوستاو یونگ (قسمت دوم)
آزاده مدنی
اما در بین اندیشههای نوجوانی یونگ همانطور که قبلتر نیز اشاره شد، اندیشه در باب خداوند برایش حاوی نکتهای آزاردهنده بود. این رنج سبب جستجوی عمیقی شد که بعدها پایة بسیاری از اعتقادات اساسی و آراء و روشهای او گشت. او آموخته بود که خداوند جهان را برای انسان به جهت عشق به او آفریده است. در عین حال بارها از زبان کشیشان از قهر و عذاب الهی گناه نیز سخنهایی شنیده بود. برای یونگ نوجوان این لطف و قهر توأمان ایجاد تناقض میکرد. همین سبب شد که او تا مدتها به کنکاشی ژرف در چگونگی این برخورد دوگانه خدا با انسان و تأثیر آن در روح و روان بشر بپردازد. در اینباره میگوید:
«آدم و حوا نخستین انسانها بودند و پدر و مادی نداشتند و خدا خود، مستقیماً آنها را آفرید ... آنها مخلوق کامل خدا بودند ... و با این حال دست به عملی زدند که خواست پروردگار نبود و مرتکب نخستین گناه شدند. چنین چیزی چگونه ممکن است. اگر خدا قابلیت ارتکاب آن را در ایشان نگذاشته بود یارای آن را نداشتند ... دانای کل همه چیز را چنان برقرار داشت که اولین والدین مرتکب گناه شوند. پس گناهکردن آنها خواست خدا بود. این اندیشه مرا از عذاب الیم رهانید، زیرا اکنون میدانستم که خداوند خود، مرا به چنین وضعی درافکنده است.»[1]
نظیر اینگونه اندیشهها، یونگ جوان را تؤامان شیفته علم و فلسفه کرد. با مطالعه کتابهای فلسفی در سن شانزده سالگی تا هجده سالگی سردرگمیاش کمتر شد؛ این تغییرات با ورود یونگ به دانشکده پزشکی سبب ایجاد انقلابی در اندیشههای او شد. در کنار تحصیل پزشکی او از فلسفه لذتی وافر برد. از آثار فیثاغورث، امپدوکلس، افلاطون، هراکلیتوس یا کانت، نیچه، سوئدن برگ و دیگران، برای او بهرههای بسیار به همراه آورد. جالب اینجاست که بدانیم انتخاب طب، توسط یونگ با این همه عشق به کتب فلسفی و علمی دیگر انتخابی چندان سهل و آسان نبود و اشتهای علمجو و کمالطلب او را کاملاً سیراب نمیکرد؛ به همین علت برای یونگ هیچگاه طب همهچیز نشد، یا شاید بهتر باشد بگوییم طب یونگ آمیزهای است از علوم گوناگون، چنانکه رگههای قوی از فلسفه، الهیات، باستانشناسی، انسانشناسی و حتی فیزیک نیز در میان آراء روانشناسانه او یافت میشود. علاقة یونگ به فاوست، گوته و همذاتپنداری او با فاوست را میتوان یکی از نشانههای حرص بیحد و همراه با ترس مرموز او نسبت به علم دانست:
« ... مادرم و یا در واقع شخصیت دوم او ناگهان و بیمقدمه گفت: "یکی از این روزها باید فاوست گوته را بخوانی" ما از آثار گوته چاپ خوبی داشتیم و من فاوست را از آن میان برداشتم و این کتاب برای روح من مرهمی معجزهآسا بود.»[2]
یونگ که خود را به نوعی از اخلاف گوته میپنداشت در این دوران به مطالعه آثار گوته علاقمند شد.[3] او فاوست گوته را الگویی از انسان امروز یافت. انسانی که برای کشف رازهای وجودی خود بدون ترس از لعنت ابدی تا مرز نابودی و فنا پیش میرود تا بتواند از اوج علم، دانش و لذت دستیافتن بر رازهای هستی بهرهمند گردد. در این زمان یونگ احساس کرد که به فاوست نزدیک است؛ همین مسئله به او جسارت بیشتری داد:
«من تمام تهورم را بکار گرفتم، گویی که میخواستم خودم را در آتش جهنم بیاندازم، و اجازه دادم این افکار بیایند پیش رویم کلیسایی جامع، آسمان آبی را دیدم. خداوند بر تخت طلا در افق عالی جای داشت. و از زیر تخت چیز عظیمی بر برج و باروی آن کلیسا میافتاد، و آن را درهم میشکست.»[4]
یونگ احساس میکرد جنبهای دیگر از خدا را دیده است. تصویری که هیچگاه بستگان کشیش او نمیتوانستند از خدا ترسیم کنند:
«اما آن راز چه میشود؟ هیچکدام از شما چیزی از آن نمیدانید. شما هیچکدام نمیدانید که خداوند میخواهد من اشتباه کنم، به اعمال خلافم بیاندیشم تا لطف او را تجربه نمایم.»[5]
یونگ با این شیفتگی به علم در دانشگاه به روانشناسی علاقمند نشد، درس کسلکنندة روانشناسی برایش الهامبخش نبود، اما خواندن کتابی از کرافت ابینگ[6] او را به این زمینه علاقمند ساخت، یونگ متوجه شد که روانپزشک نسبت به شخصیت بیمار با کل شخصیت خودش عکسالعمل نشان میدهد؛ به عبارتی روانپزشکی علمی ذهنگرایانه است. این همان زمینهای بود که او به دنبالش میگشت، یعنی چیزیکه بین حقایق زیستی و روحانی پیوندی حاصل کند. در روانشناسی بالاخره برخورد بین طبیعت و روح را یافت. چند حادثه دیگر نیز بطور همزمان پیشآمد که او را در انتخاب روانشناسی مصممتر کرد. میز قدیمی با صدای تپانچه مانندی ناگهان از وسط نصف شد؛ چند هفته بعد، تیغه فولادی یک کارد نان بیدلیل تکهتکه گشت. مادر یونگ معتقد بود که این نشانهها باید معنای خاصی داشته باشد. یونگ در این زمان به جلسات احضار روح نیز دعوت میشد. او میخواست بین مرگ پدرش (که در آن موقع تازه اتفاق افتاده بود) و این حوادث رابطهای بیابد. این جلسات مدتی به طول انجامید، البته یونگ احضار روح را رها کرد، اما تجارب غیرعادی و جلسات احضار روح برای یونگ سبب انتخاب روانپزشکی شد.[7] در سال 1882 انجمن تحقیقاتی در باب روح تأسیس شد تا شواهدی را فراهم آورد که روان انسان غیر مادی بوده و برای وجود نیازمند به بدن نیست. به همین دلیل یونگ و بسیاری از معاصرینش به این تحقیقات علاقمند شده بودند، خصوصاً که آراء این چنین در میان فلاسفهای که یونگ قبلاً نظراتشان را مطالعه کرده بود، یافت میشد. اما در مقابل طیفی که روح را غیرمادی میدانستند، ژان مارتن شارکو[8] و بعد از او زیگموند فروید و پییر ژنه[9] در جهت اثبات ماتریالیستی بودن روح تلاش کردند.
مصادف با این زمان یونگ برای دوره کارآموزی روانپزشکیاش از دسامبر 1900 به عنوان دستیار وارد بیمارستان روانی بورگهوزلی که از درمانگاههای وابسته به شهر زوریخ بود، شد. این بیمارستان را اوژن بلولر[10] اداره میکرد.
«سالهایی که در بورگهوزلی گذشت، دوران کارآموزی من بود. آنچه بر علایق و جستجوی من غلبه داشت این پرسش سوزان بود: "در درون بیمار روانی واقعاً چه رخ میدهد؟" و این چیزی بود که در آن زمان نمیفهمیدم و هیچیک از همکارانم نیز به چنین مسائلی توجه نداشتند؛ اما همة تلاش من صرف یافتن پاسخ و درک اینگونه مسائل شد.»[11]
به سال 1905 او در دانشگاه زوریخ دانشیار روانپزشکی شد و همان سال پزشکارشد کلینیک گشت و چهار سال در این سمت ماند؛ تا آنکه در سال 1909 به دلیل گرفتاریهای بیش از حد، خود از این مقام استعفا داد؛ اما تا سال 1913 به تدریس خود در دانشگاه ادامه داد.
یونگ که در سال 1903 با اما روزن باخ[12] ازدواجکرده بود تا سال 1914 صاحب 5 فرزند شد.[13] البته او از سال 1911 با آنتونیا وولف[14] روابط عاشقانه داشت و این رابطه تا مرگ آنتونیا یعنی به سال 1952، ادامه پیدا کرد. این ارتباط مثلث، برای هر دو زن مشکل بود، اما هر دو آن را تحمل کردند؛[15] تقریباً تمام اعضای انجمن روانکاوی زوریخ از این رابطه با خبر بودند. اِما و آنتونیا هر دو به عنوان روانکاو با یونگ کار میکردند.
[1]- یونگ،کارل گوستاو ـ خاطرات، رؤیاها، اندیشهها ـ ترجمه پروین فرامرزی ـ انتشارات آستان قدس رضوی ـ چاپ سوم ـ 1380 ـ ص 50 و 51.
[2]- همان منبع، ص 71.
[3]- طبق داستانی نامعلوم و غیرقطعی، سوفی زیگلر همسر جدّ یونگ (فرانتز ایگنارز یونگ) و خواهرش به تئاتر مانهایم مربوط بوده و با نویسندگان متعددی دوستی داشتهاند. داستان میگوید که سوفی زیگلر فرزند نامشروعی احتمالاً از گوته داشت که همان پدربزرگ یونگ است. یونگ با این داستان برخوردی دوگانه داشت. واقعیت درونی جذبهای که به فاوست داشت با این داستان توجیه میشد، اما اصل داستان را حاصل تصورات احمقانهای میدانست.
[4]- هاید، مکی و مایکل مگ گیس ـیونگ ـ ترجمه نورالدین رحمانیان ـ انتشارات شیراز ـ چاپ اول ـ 1379 ـ ص 8.
[5]- همان منبع ـ ص 90.
[6]- Krafft Ebing (1903-1840م) .
[7]- یونگ بیش از دو سال در جلسات احضار روح شرکت میکرد. واسطة او برای آشنایی با این جلسات هلن پریس ورک بود.
[8]- (1893-1825م) متخصص اعصاب در بیمارستان روانی سالپتویر در پاریس. او از هیپنوتیزم استفاده کرد تا نشان دهد ناخودآگاه حتی در برخی از حالات فلج نیز مؤثر است.
[9]- Janet.
[10]- او یکی از مشهورترین روانپزشکان سوئیس بود. یونگ نه سال تحت سرپرستی او بر مسائل زوال پیشرس عقل که بلولر آن را اسکیزوفرنی نام داد، کار میکرد.
[11]- یونگ، کارل گوستاو ـ انسان در جستجوی هویت خویش ـ ترجمه محمود بهفروزی ـ انتشارات گلبان ـ چاپ اول ـ 1380 ـ ص 10.
[12]- یونگ، اما را در سن شانزده سالگی، هفت سال پیش از ازدواجشان دید و به دوست خود گفت آن دختر زن من است. اما دختر یک کارخانهدار ثروتمند بود و این باعث آزادگی یونگ از لحاظ مالی شد و او را در تعقیب کارهایش یاری نمود.
[13]- فرزندان او عبارتند از: آگاته (متولد 1904م)، گِرت (متولد 1906م)، فرنز (متولد 1908م)، ماریان (متولد 1910م) و هلن (متولد 1914م).
[14]- (1953-1888م) وولف اهل سوئیس بود و از 1910 تحلیل را با یونگ آغاز کرد و خیلی زود معشوقة یونگ شد. در ضمن او دستیار یونگ بود و آموزش تحلیلگری مییافت. مقالات او در نشریات یونگی منتشر میشد.
[15]- اما در سال 1911 به فروید در این رابطه میگوید: "یونگ با همه زنان رابطه عاشقانه دارد و میگوید که من باید از تمرکز بر او و فرزندان دست بردارم. اما آن وقت دیگر تکلیف من در این دنیا چه میشود؟"