مربع

مربع

وبلاگ شخصی آزاده مدنی، دکترای پژوهش هنر
مربع

مربع

وبلاگ شخصی آزاده مدنی، دکترای پژوهش هنر

زنان در فرهنگ و هنر یونان باستان


زنان در فرهنگ و هنر یونان باستان


آزاده مدنی



 

در یونان باستان زنان نمی‌توانستند مستقل باشند، حتی گاه به ندرت اجازه داشتند از خانه خارج شوند. برای امور دینی، جشن‌های مخصوص زنان و اجراهای تئاتر نیز باید یک برده ملازم آنان بود؛ هرچند نقش‌های آنان در نمایش‌ها مهم بود.[1] نه حق رأی و نه حق حضور در مجامع عمومی را داشتند. خانواده‌ی یونانی با وجود تک همسری بودن، کاملاً مردسالار بود و زن بعد از ازدواج جزء اموال همسرش به شمار می‌رفت و ازدواج نیز، معامله‌ای اقتصادی بود. زنان از مردان جدا نگه داشته می‌شدند. حتی در نمایش‌های عمومی جایگاه زنان و مردان از هم جدا بود و بر طبق عرف نیز زنان عفیف از دیدن نمایش‌های کمدی منع می‌شدند. از اواخر قرن 5 ق.م. در ادبیات گفتگو درباره‌ی آزادی زنان به میان آمد و برخی نقش‌های به یادماندنی در نمایش‌های یونانی از آن جمله بودند. از قرن 4 ق.م. به بعد نیز، تعلیم و تربیت در دسترس برخی زنان طبقه‌ی بالای جامعه قرار گرفت، به صورتی که برخی از آنان فیلسوف، نقاش یا شاعر شدند.[2]

از میان سه نمایشنامه‌نویس برجسته‌ی یونان باستان، یعنی اشیل[3]، سوفوکلوس[4] و اریپیدوس[5]، اریپیدوس بیش از دیگران به زنان توجه کرد. هرچند در نمایش‌نامه‌های سوفوکلوس نیز، اثری از تغییر نگاه به زنان وجود داشت، اما این تغییر نگاه، تنها در مورد شخصیت‌های خاصی بود. نمونه‌های آن را می‌توان در سه‌گانه‌ی اودیپ[6] شهریار، اودیپ در کلونوس و آنتیگون[7] و هم‌چنین الکترا[8] یافت؛ اما توجه او بیش از این که متوجه زنان باشد، متوجه نقش خدایان و انسان بطور عام بود. بطور مثال پررنگ‌ترین شخصیت زن او، یعنی آنتیگون، نه به عنوان یک زن، بلکه به عنوان مظهری از یک انسان اخلاق‌گرا مطرح می‌شد. با توجه به موضوع کارهای سوفوکلوس که فریاد تنهایی و بی‌پناهی انسان در برابر خداست، شخصیت‌های او چه زن بودند و چه مرد، با تصمیم‌گیری‌های عظیمی روبرو می‌شدند و این مسئله اختصاصی به جنسیت آنان نداشت.[9] احساس تنهایی را می‌توان در یکی از جملات مشهورترین و مهم‌ترین شخصیت زن نمایشنامه‌های او، یعنی آنتیگون یافت:

«سهم من از زندگی نفرت نداشتن و دوست داشتن بود.»[10]

اریپیدوس برای اولین بار برخلاف تمام نویسندگان پیش از خود، مقام زن را ارتقاء داد و با او هم‌دردی کرد؛ زن را موجودی غم‌خوار شمرد که با درد و رنج عشق می‌ورزد و او را مادری دانست که همه‌ی حقوقش سلب شده است. او برای اولین بار فضایی برای مبارزات تساوی حقوق زنان و مردان ایجاد کرد و در برابر نرمش سنتی اشیل و ظرافت مردانه‌ی سوفوکلوس، نمایش‌نامه‌های او بی‌نهایت لطیف و حساس شد. او علاوه بر انتقاداتی که سوفوکلوس به بی‌رحمی خدایان می‌کرد، به انتقاد از اعمال بشر، دولتمردان و مردسالاران پرداخت. بسیاری از نمایشنامه‌های به نام زنان است؛ زنان‌تروا[11]، هکاب[12]، مده‌آ[13]، الکترا از آن جمله‌اند. او اولین تراژدی عشقی تئاتر اروپایی را به نام هیپولیتوس[14] نوشت و سیمای زنی حساس، شکننده و شکست خورده را در آن ترسیم کرد.[15] یکی از مونولوگ‌های[16] مشهور تراژدی مده‌آ آشکارا نظرگاه او را در مورد زن و جایگاهش به تصویر می‌کشد:

«بین همه‌ی موجوداتی که با نیروی عقل در روی زمین زیست می‌کنند. بدترین قرعه به نام زنان افتاد. به قیمت گزافی شوهر می‌خریم و بعد هم بنده و برده‌ی او می‌شویم. تازه، از کجا که شوهر خوبی به دست آورده باشیم. این دیگر به بخت و اقبالمان بستگی دارد. زیرا که طلاق به بدنامی زن می‌انجامد. و رد کردن مرد آزاد هم منع گردیده است. بی‌هیچ اعتماد و اطمینان به خانه‌ی نو گام می‌نهیم، می‌توان از پیش گفت که در زندگی جدید با شوهرانمان چگونه مواجه می‌گردیم، زیرا در خانه به ما هرگز نیاموختند که در این جا چه رفتاری را در پیش گیریم. اگر میسر شد که باری بر دوش شوهر نشویم، زهی سعادت! اگر در خانه به شوهر خوش نگذرد، برای خوش‌گذرانی به جای دیگری می‌رود. اما ما یکی بیشتر نداریم، همین و بس. می‌گویند مردان باید به جنگ بروند، و ما راحت و آسوده در خانه می‌نشینیم. این فریبی بیش نیست؛ برای من ده‌بار جنگیدن از یک‌بار مادر شدن بهتر است!»[17]

آریستوفان[18] کمدی‌نویس یونانی به عکس اریپیدوس به شدت با حضور زنان در فعالیت‌های اجتماعی و تساوی حقوق آنان مخالفت می‌کرد. او در بسیاری از نمایشنامه‌های خود زنان را مورد تمسخر قرار می‌داد. هم‌چنین او از مخالفان سرسخت اریپیدوس نیز بود و در کمدی غوکان[19] خود نیز او را به شدت مورد حمله قرار داد:

«آریستوفان، در این کمدی، دیونوسوس[20] و اسرار الئوسی[21] را گستاخانه مسخره می‌کند. هنگامی که خداوند به جهان دیگر می‌رسد، می‌بیند که اوریپید بر آن سر است که اشیل را از تخت پادشاهی درام‌نویسان به زیر آورد و خود بر جای او نشیند. اشیل بر اوریپید تهمت می‌زند که وی، با نشر عقاید شکاکانه و نادرست و خطرناک خویش، اخلاق زنان و جوانان را تباه کرده است و می‌گوید که بسیاری از زنان شریف و مهذب را می‌شناسیم که بر اثر شنیدن سخنان زشت و قبیح اوریپید خود را کشته‌اند. سپس ترازویی می‌آورند، و هر یک از آن دو شاعر قطعاتی از اشعار خود را در کفه‌ای می‌گذارد. یک عبارت وزین و پرمغز اشیل بر دوازده قطعه از اشعار اوریپید می‌چربد (در اینجا، هجو و طعن آریستوفان شامل شاعر سالخورده‌تر نیز میشود.) سرانجام اشیل تعهد می‌کند که اگر شاعر جوان‌تر خودش، زن و فرزندانش، و بار و بنه‌اش جملگی در یک کفه قرار گیرند، او در اشعار خود بیتی را خواهد یافت که به تنهایی از آنها سنگین‌تر باشد. در پایان مسابقه، شاعر شکاک مغلوب می‌شود، و اشیل پیروز به آتن باز می‌گردد.»[22]

در هنرهای تجسمی و مجسمه‌سازی یونان، زنان جایگاهی دوگانه داشتند. آن‌جا که به عنوان کهن‌الگوی مادری و باروری به آنان توجه می‌شد، مجسمه‌ها و آثار مملو از برهنگی بدون شخصیت‌پردازی بود که تمام تأکیدشان را بر اندام‌های جنسی می‌گذاشتند.[23] (تصاویر شماره‌ی [24]1 و [25]2)

 برخی از خدابانوان یونانی نیز، هم‌چون آفرودیت[26] به همین شکل و البته همراه با شخصیت‌پردازی و ترسیم چهره، ترسیم می‌شدند. (تصاویر شماره‌ی [27]3 و [28]4)

این نوع تصویرگری زنان از رنسانس به بعد، دوباره مورد توجه قرار گرفت و نه تنها برای خدابانوان که این‌بار برای شخصیت‌های معمولی نیز به‌ کار رفت. اما زنان معمولی در آثارهنری یونانی هرچند حضور بسیاری داشتند، اما این حضور مانند خدابانوان بی‌پرده و همراه با برهنگی نبود. البته گاه لباس‌های حریر و بدن‌نما در مورد برخی از زنان بکار می‌رفت، اما اکثر مجسمه‌ها و آثار تجسمی که از زنان ساخته می‌شد، عموماً دارای پوشش بودند و چین‌های لباس‌های آنان بیش از اندامشان، در پرداختن اثر نقش داشتند. (تصاویر شماره‌ی [29]5 و [30]6) یکی از نکات مهم در آثار هنری یونانی که باید مورد توجه قرار گیرد، ارزش‌مندی زیبایی تازه‌گی و جوانی بود، به صورتی که در مجسمه‌های یونانی از به تصویر کشیدن پیران، اعم از زن و مرد، پرهیز می شد.[31]

یکی از وجوه تمایز مردم اتروسک[32] با یونانیان در رفتارشان با زنان بود. به همین علت زنان اتروسک ادیب‌تر بودند و در مجامع عمومی نیز بیشتر حضور داشتند. حتی می‌توان گفت که جایگاهی مشابه مادرخدایان و خدایان مؤنث دیگر داشتند. هنرمندان اتروسک بارها اساطیری را ترسیم کرده‌اند که در آنان زنان از نظر قدرت یا قداست برتر از مردان قرار گرفته‌اند.[33]

 



[1] - Keller, Mary, The Hammer and the Flute Women, Power, and Spirit Possession, p.178.

[2] - Adams, Laurie Schneider, A History of  Western Art, p. 93.

[3] - (Aischylos) درام‌نویس یونانی و پایه‌گذار تراژدی یونان باستان

[4] - (Sophokles) 496 تا 406 قبل از میلادی، یکی از سه تراژدی‌نویس باستانی یونانی. او تراژدی را تکامل بخشید.

[5] - (Euripides) 480 تا 406 قبل از میلادی، از دو تراژدی‌نویس دیگر یعنی سوفکلوس و اشیل جوان‌تر بود و تحت تأثیر فلسفه  و فیلسوفان سوفسطائی قرار داشت.

[6] - Oidipus

[7] - (Antigone) در افسانه‌های یونانی، دختر ادیپ است، چون بر خلاف امر کرئون شعائر تدفین برادرش را به جا آورد، کرئون او را زنده به گور کرد.

[8] - Elketra

[9] - کیندرمن، هاینیتس، تاریخ تئاتر اروپا، جلد اول، ص 101 تا 103.

[10] - همو، ص 104.

[11] - Trojan Women

[12] - Hekabe

[13] - Medea

[14] - Hippolytos

[15] - همو، ص 112 تا 118.

[16] - Monologue

[17] - همو، ص 116 و 117.

[18] - (Aristophanes) 446 تا 388 میلادی، بزرگترین کمدی‌نویس یونان.

[19] - The Frogs

[20] - Dionysus

[21] - الئوس یکی از جشن‌های سالانه‌ی یونان باستان بود که در آن لذت‌جویی‌های بسیاری انجام می‌شد.

[22] - دورانت، ویل ، همان منبع، جلد دوم، ص 478.

[23] - See: Foley, Helene, P., "A Question of Origins: Goddess Cults Greek and Modern", Women, Gender, Religion: A Reader, Elizabeth A. Castelli, p. 216-230.

[24] - اندام زنانه ، بت الواری، هزاره‌ی سوم پیش از میلاد، سیکلادیک (‍Cycladic)، موزه‌ی آشمولین (Ashmolean)، آکسفورد.

[25] - اندام زنانه (مرمر)، 2500 تا 2000 پیش از میلاد، هنر قدیمی آئگون ، جزایر کرت و سیکلادیک (Cycladic).

[26] - (Aphrodite) الهه‌ی عشق و زیبایی.

[27] - الهه‌ی ونوس (Venus Genetrix)، فلورانس.

[28] - الهه‌ی آفرودیت (Kauernde Aphrodite)، رُم، واتیکان.

[29] - سنگ قبر یک زن، 370 قبل از  میلاد، از پیرائِووس (Piraeus)، موزه‌ی ملی باستان‌شناسی آتن.

[30] - مجسمه‌ی نیم‌تنه‌ی امپراطریس سپتیموس سوِروس (Emperor Septimus Severus)، 193 تا 212 میلادی.

[31] - همو، ص 353 تا 357.

[32] - (Etrusc) برخی معتقدند که این قوم از آسیای صغیر به ایتالیا کوچ کرده است. دانشمندان امروزی آنان را از ریشه‌ای هندواروپایی می‌دانند.

[33] - Adams, Laurie Schneider, ibid, p.122.

کارل گوستاو یونگ (قسمت آخر)


کارل گوستاو یونگ (قسمت آخر)

آزاده مدنی



یونگ دورانی که با محتویات توهمات خود بسر می‌برد را، از مهم‌ترین دوران زندگی خود می‌داند. اما غیر از این درون‌نگری‌ها نقطة عطف‌ تأثیرپذیری یونگ، سفرهایی است که در دهة 20 انجام می‌دهد. او این سفرها را به چهار مرحله تقسیم می‌کند:

الف‌ـ سفر به آفریقای شمالی.[1]

ب‌ـ سفر به آمریکا و میان قبایل سرخ‌پوست پوئبلو.[2]

ج‌ـ سفر به کنیا و اوگاندا.[3]

د‌ـ سفر به هندوستان.[4]

البته او دو سفر به رم و راونا داشته است که اهمیت آن گرچه کم نیست، اما به علل گوناگون تأثیری به عمق سفرهای او به مناطق بدوی‌تر نداشت. مهم‌ترین تأثیر این سفرها در مقبرة گالاپلاسیدیا[5] تجلی می‌یابد. آنیلایافه[6] معتقد است که:

«یونگ این منظر را به عنوان آفرینش آنی و جدید توسط خمیر ناخودآگاه که حاصل افکار خود او دربارة آیین تشرف نمادین بوده است، توجیه می‌کند. به نظر او علت بی‌واسطة این تجسم مبتنی بر انعکاس انیمای او بر گالا پلاسیدیا است.»[7]

سفرهای یونگ به کشورهای شرقی و آفریقایی برایش گنجینه‌ای که بعدها در آثار گوناگونش به تناوب از آن بهره می‌گیرد. او در دهه 30 میلادی اشتباهی را مرتکب شد که بعدها برای جبرانش به دردسر افتاد:

به سال 1933 با روی کار آمدن آلمان‌ها، کرچمر رئیس انجمن پزشکان عمومی برای روان‌درمانی استعفا داد. اعضای برجسته انجمن از یونگ خواستند که ریاست را بپذیرد. یونگ که به دلیل داشتن تابعیت سوئیسی در معرض خطر آلمان‌ها نبود، ریاست را پذیرفت تا هم روان‌تحلیل‌گری در آلمان را فعال نگه دارد و هم تا حد امکان از تحلیل‌گران آلمانی خصوصاً یهودیان حمایت کند. یونگ، رئیس کل انجمن و رئیس بخش سوئیسی بود و ریاست بخش آلمانی را ام. اچ گورینگ[8] از خویشاوندان مارشال هرمان گورینگ[9] برعهده داشت که تحت مقررات نازی‌ها بود. با اینکه یونگ اعلام کرده بود سیاست و مذهب بی‌طرف خود را حفظ می‌کند؛ اما اقدامات نازی‌ها مانع از بی‌طرفی انجمن می‌شد. به همین دلیل یونگ در سال 1939 استعفا داد. هرچند بعد از استعفای یونگ نامش در لیست سیاه قرار گرفت و از سال 1940 آثارش در آلمان ممنوع شد، اما اتهام ضدیهودبودن تا مدت‌ها برایش باقی ماند.[10]

دهه 40 میلادی به بعد را می‌توان اوج شکوفایی علمی یونگ دانست. از این به بعد یونگ بیشترین توجه خود را صرف ناخودآگاه جمعی، دین و کیمیاگری می‌کند. در ضمن این بررسی‌ها با توجه به فیزیک جدید تئوری هم‌زمانی را هم، با هم‌کاری وولفانگ پاوولی مطرح می‌نماید. نظریه‌ای که در آن تثلیث فیزیک سنتی یعنی زمان، مکان و علیت را با اضافه‌کردن عبارت چهارمی به معنای هم‌زمانی به تربیع تبدیل می‌کند.

او با بهره‌گیری از همین نظریه به تحقیقاتی در زمینة طالع‌بینی دست می‌زند. در این دوران است که دیگر نمیتوان به او تنها به عنوان یک روان‌شناس نظر کرد، بلکه او فرزانه‌ای می‌شود، شبیه به آن شبحی که مدت‌ها قبل‌تر به سراغش آمده بود؛ یعنی فیله‌مون[11].

در سال 1955 اما همسر یونگ فوت می‌کند. با فوت همسرش او به برج بولینگن یعنی خانه‌ای ابتدایی که آن را خودساخته بود، نقل مکان می‌نماید و بیشترین وقتش را آنجا می‌گذراند.[12] او به سال 1961 در سن 85 سالگی در کمال آرامش از دنیا می‌رود. گفته می‌شود یک ساعت پس از مرگ او طوفانی عظیم برخاست.

یونگ در مورد مرگ چنین می‌گوید:

«از میان‌سالی به بعد آن‌کس نیک می‌زید که مرگ را همگام حیات حس کند. چون در لحظة اسرارآمیز میانة عمر منحنی حیات قوسی نزولی را طی می‌کند، و مرگ می‌زاید. نیمه دوم عمر صعود، گشایش، افزایش، و بارآوری نیست، بلکه مرگ است، چون انتها جز آن نیست. نفی سرانجام زندگی همان انکار پذیرش پایان آن است. هر دو به این معناست که نخواهیم زندگی کنیم؛ زندگی را نخواستن؛ مرگ را نخواستن است. اوج و فرود هر دو سازندة یک منحنی‌اند.»[13]

 

 

 



[1]- یونگ در سال 1920 همراه یکی از دوستانش به آفریقای شمالی سفر کرد و سفر خود را نیز از الجزایر آغاز نمود و سپس به تونس و بعد سائوس و از آنجا به جنوب اسفکس و بعد به آبادی توزنور رفت. او در مورد مردم آن دیار می‌گوید:

«این مردم با عواطف خود زندگی و حرکت می‌کنند و موجودیشان در عواطف آنهاست. خودآگاهیشان وضع آنان را در فضا حفظ می‌کند و تأثرات را از خارج انتقال می‌دهد و خودش نیز از طریق قوای محرک درونی و عواطف به جوش و خروش درمی‌آید. لیکن به اندیشه در نمی‌آید. من (ego) کمابیش استقلالی ندارد. وضع اروپایی چندان فرق نمی‌کند، اما به هر حال ما، تا حدی پیچیده‌تریم.»

یونگ، کارل گوستاو ـ خاطرات، رؤیاها، اندیشه‌ها‌ ـ ترجمه پروین فرامرزی ـ انتشارات آستان قدس رضوی‌ ـ چاپ سوم ـ ‌1378ـ‌ ص 250

[2]- یونگ می‌گوید سرخ‌پوستان پوئبلو برای اولین‌بار در زندگی تصویر یک سفیدپوست واقعی را برایش ترسیم کرده‌اند. آنها معتقدند که سفیدپوستان دیوانه‌اند. وقتی یونگ علت را سئوال می‌کند در جوابش می‌گوید، زیرا که سفیدپوستان ادعا می‌کنند که با سرشان فکر می‌کنند و هنگامی‌که یونگ با تعجب از آنان می‌پرسد که مگر آنها چگونه می‌اندیشند در جوابش، قلبشان را به او نشان می‌دهند. از نظر یونگ سرخ‌پوستان پوئبلو مردمانی باوقار و متینند که تنها با سخن از مذهبشان احساساتی می‌شوند.

[3]- در 1925 او برای دومین‌بار راهی آفریقا و این‌بار کنیا و اوگاندا می‌شود و این سفر خود را در مصر پایان می‌دهد.

[4]- یونگ در سال 1938 برای شرکت در 25 سالگرد تأسیس دانشگاه کلکته به هند می‌رود. او در هند سه درجة دکترای افتخاری از دانشگاه‌های الله‌آباد، بنارس و کلکته که نمایندگان دین اسلام، آیین هند و طب و علم بریتانیایی ـ‌ هندی بودند، دریافت می‌کند.

[5]- (Galla Placidia) امپراتریس متوفی به سال 450ق.م.

[6]- آنیلا یافه از اهالی آلمان بود که توسط یونگ مورد تحلیل و آموزش تحلیل‌گری قرار گرفت و به عنوان منشی مؤسسه او از سال 1955 تا 1961 فعالیت‌کرده و در تدوین سرگذشت او نیز همکاری نموده است.

[7]- همان منبع ـ ص 294 زیرنویس.

[8]- M. H. Goring.

[9]- رئیس رایشتاگ و شخصیت دوم حزب نازی.

[10]- دیدار او پس از جنگ با لئوبک خاخام یهود که پیش از جنگ با او دوست و از اردوگاه ترزین اشتات جان سالم به در برد و متقاعدشدن او بر بی‌گناهی یونگ و سپس قانع‌شدن گرشوم شولم یک عالم دیگر یهودی باعث شد اتهام ضدیهود‌بودن او کم‌کم کم‌رنگ شود.

[11]- داریوش شایگان در قیاسی بین یونگ و هایدگر معتقد می‌شود که آن دو در این مرحله از زندگی و تکاپوی خویش تجربه ازلی را درک‌کرده و به حقیقت وجودی خود، دست‌یافته‌اند:

«... ولی یک مطلب روشن است و آن اینکه تفکر هایدگر از رسالة وجود و زمان تا آخرین رساله‌های او، تبدیل فلسفه به شعر است، و تفکر او به تدریج ساحت و بعد اساطیری می‌گیرد، بطوری که برخی هایدگر دوم را عارف می‌دانند، نه فیلسوف؛ همچنین یونگ نیز به تدریج از علوم تجربی دور می‌شود و به تفکر اشراقی می‌گراید، و خیلی‌ها او را دیگر روان‌شناس علمی نمی‌دانند و بیشتر به ساحری بزرگ تشبیه می‌کنند.»

شایگان، داریوش ـ بت‌های ذهنی و خاطرة ازلی ـ انتشارات امیرکبیر ـ چاپ چهارم ـ 1380 ـ ص 214

[12]- یونگ بعد از مرگ مادرش زمین کلیسایی را در کنار دریاچة زوریخ خرید و شروع به ساختن خانه‌ای با پلان مدور و برج مانند کرد که برایش یادآور مادر بود. طی سال‌های بعد او کم‌کم به موازات درک بیشتر از ساختار روانش به آن خانه و متعلقات آن افزود. این خانه که سیستم برق و آب لوله‌کشی نداشت، مأمن روحانی‌ای برای یونگ شد. ساختمان اصلی آن خانه کوتاه و کوچک بود که پس از مرگ همسرش طبقه‌ای دیگر به آن افزود.

[13]- هاید، مگی و مایکل گیس ـ یونگ ـ ترجمه نور الدین رحمانیان ـ انتشارات شیرازه ـ چاپ  اول ـ 1379 ـ ص 171.

کارل گوستاو یونگ (قسمت سوم)


کارل گوستاو یونگ (قسمت سوم)


آزاده مدنی




یکی دیگر از حوادث مهم زندگی کارل گوستاو یونگ، آشنایی و همکاری‌اش با زیگموند فروید بود؛ البته این رابطه دوام چندانی نیافت. او این آشنایی را که از سال 1906 آغاز شده بود تا 1913 پایان داد. اما تأثیرات عمیق فروید، بر آراء او انکارناپذیر است.

«از زمانی‌که کار خود را در روان‌پزشکی شروع کردم، مطالعات برویر[1] و فروید و نیز کار پی‌یرژانه، گنجینه‌ای از آراء و انگیزه‌ها را در اختیارم قرار داد. بالاتر از همه آنکه دریافتم روش فروید در تحلیل رؤیا و نیز تعبیر آن فروغی است تابناک، بر انواع بروز جنون جوانی.»[2]

اما رابطه‌ای که از سال 1906 با مکاتبات مختلف و از سال 1907 با دیدار دوستانه شکل گرفت و سبب شد که یونگ خیلی زود چهرة درخشان در تحقیقات فروید شود، و اولین رئیس انجمن بین‌المللی روان‌کاوی (آی.بی.ای) گردد، به سرعت در سال 1909 با مشکل روبرو شد. این مشکل از سفر مشترکی که یونگ و فروید به آمریکا داشتند آغاز گردید.

«سفر به ایالت متحده که در سال 1909 از بِرمن آغاز شد، هفت هفته به طول کشید و در این سفر من و فروید با هم بودیم و خواب‌های یکدیگر را تحلیل می‌کردیم. در آن زمان چند خواب مهم دیدم. لیکن فروید چیزی از آن سردرنیاورد و من او را ملامت نکردم. به نظر من خواب جزئی از طبیعت ماست که قصد فریب ندارد، و آنچه را که بخواهد به بهترین وجهی بیان می‌کند درست مثل گیاهی‌که رشد می‌کند و یا حیوانی‌که در حد‌ّ توانش پی خوراک می‌گردد. در گرما‌گرم تألیف کتاب Wand Lungen und Samboleder Libido بودم که رؤیایی دیدم. این رؤیا جدایی من و فروید را در آینده پیش‌بینی می‌کرد.

در این زمان بود که برای تحلیل رؤیایم دست به قلم گرفتم و به مرزبندی نظریات فروید و خودم پرداختم و وقتی‌که فصل پایانی آن "موضوع قربانی" راجع به لیبیدو را نگاشتم و آن را منتشر ساختم، نتیجه آن از دست‌دادن رفاقت و دوستی بین من و فروید گردید. پس از گسستن از فروید همه دوستان و آشنایانم کنار کشیدند. کتابم مزخرف مطرح شد، من یک عارف قلمداد شدم و همین، موضوع را ختم کرد.»[3]

فروید این‌زمان یونگ را مقدس‌مآب نامید. او که در جستجوی مریدی بود که بی‌چون و چرا نظراتش را بپذیرد، نتوانست با یونگ کنار بیاید. فروید معتقد بود که یونگ می‌خواهد پدر روان‌کاوی را (که خودش باشد) بکشد و روان‌کاوی این مادر زیبا را خودش به تنهایی تصاحب کند.

پس از جدایی یونگ از فروید، دورانی به سراغش می‌آید که خود آن را گمگشتگی[4] می‌خواند. او در 39 سالگی بن‌بست را تجربه کرد؛ از کتب علمی بیزارشده و دوستانش رهایش‌کرده و سمت خود را نیز در دانشگاه از دست‌داده بود. بین سال‌های 1914 تا 1918 او از دنیا فاصله گرفت تا خود را تجربه کند. این دوران مصادف است با جنگ جهانی اول، جنگی که قبل از شروع یونگ آن را در رؤیاهایش دیده بود:

«در بهار و اوائل تابستان 1914 خوابی دیدم که سه بار تکرار شد. خواب دیدم که در وسط تابستان، سرمایی از قطب شمال فرا رسید و زمین را به یخ مبدل کرد. مثلاً سراسر لوزان و مکان‌های آن یخ زد و کاملاً خالی از سکنه گردید و همه گیاهان از سرما خشک شدند. این خواب را در آوریل و می و آخرین‌بار در ژوئن 1914 دیدم. این‌گونه رؤیاها شومند و من آماده وقوع واقعه‌ای هراسناک بودم و بالاخره در اول ماه اوت آتش جنگ جهانی اول درگرفت. و اکنون وظیفه من معلوم بود، کاویدن اعماق روان خود و این مسئولیت را با نوشتن توهماتم آغاز کردم. تنها در اواخر جنگ جهانی اول بود که به تدریج از تاریکی بیرون آمدم.»[5]

در این دوران است که او به تحقیقات وسیعی درباره افسانه‌ها مشغول می‌شود و مجموعه این پژوهش‌ها و درون‌نگری‌های یونگ در اثری به نام هفت موعظه برای مردگان[6] در سال 1916 نگاشته می‌شود. این موعظه‌ها تصاویر و اشاراتی هستند که طبیعت دو قطبی روان را توصیف می‌کنند. یونگ این کتاب را انتشار نداد، فقط به طور خصوصی در اختیار بعضی از نزدیکانش قرار گرفت تا اینکه بالاخره در اواخر عمر خود در مجموعه‌ای که شامل زندگی‌نامه‌اش بود، منتشر گردید. این موعظات در حقیقت مبنایی بر روان‌شناسی او هستند. تفکر دو قطبی و تضادگرایی اوست که یونگ را به گنوسی‌ها نزدیک می‌کند. بطور مثال او بحث جنسیت را در موعظة پنجم[7]، این‌گونه شرح می‌دهد:

«مردگان مسخره کردند و فریاد زدند: ای ابله، ما را از دین و الفت مقدس آموز. جهان ایزدان در روحانیت و جنسیت جلوه کند. علویان در روحانیت جلوه کنند و خاکیان در جنسیت.

روحانیت ادراک کند و در آغوش گیرد. همانا زن گونه است و از این روست که آن را مادر علوی (Mater Coelestis) گوییم جنسیت بزاید و بیافریند. همانا مرد گونه است و از این روست که آن را فالوس[8] یعنی پدر خاکی گوئیم.

جنسیت مرد بیشتر جسمانی است و جنسیت زن بیشتر روحانی. روحانیت مرد بیشتر از آسمان است و به برتر می‌رود.

روحانیت زن بیشتر از خاک است و به پست‌تر می‌رود.

دروغ زن و اهریمنی است روحانیت مرد، چون به پست‌تر رود.

دروغ زن و اهریمنی است روحانیت زن، چون به برتر رود.

بر هر یک فرض است که به مکان خود رود.

مرد و زن به هم اهرمن شوند، آنگاه که راه روحانی خود را جدا نکنند؛ که سرشت نوع مخلوق تمایز است.

جنسیت مرد را، راه به سوی زمین است و جنسیت زن را به روحانیت. مرد و زن به هم اهرمن شوند آنگاه که جنسیت خود را فرق ننهند. بر مرد است که پست‌تر را بشناسد و بر زن است که برتر را بشناسد.

...

آدمیزاده ضعیف است، و از این روست که الفت واجب است. اگر الفت تو به نشان مادر نباشد، به نشان فالوس است. هیچ الفتی رنج و بیماری نیست. الفت در همه چیز، تفرّق و فنا است.

تمایز به تنهایی راهبر شود. تنهایی ضد الفت است.

...

ایزدان تو را به الفت اجبار کنند. الفت بدان اندازه واجب است که ایشان ترا بدان اجبار کنند، و از آن بیش شرّ است.

بگذار که در الفت هرکس به دیگران تسلیم شود تا الفت دوام یابد که تو را بدان حاجت است.

در تنهایی یکی از دیگران برتر قرار گیرد تا مگر هر کس به خود آید و از بندگی حذر کند.

در الفت امساک است.

در تنهایی اسراف است.

الفت عمق است.

تنهایی اوج است.

اندازة درست در الفت تطهیر کند و باقی دارد.

اندازة درست در تنهایی تطهیر کند و فزونی دهد.

الفت ما را گرما دهد، تنهایی ما را روشنائی دهد.»[9]

یونگ غرقة اعماق تاریک زندگی خویش‌ شده بود که با شخصیت‌هایی خیالی مواجه شد. مهم‌ترین شبحی که در این زمان به سراغش آمد، فیله‌مون بود. یونگ او را شبح راهنمایی می‌دانست که آمده تا راه روحانی به او بیاموزد.[10] بعد از آمد و شد اشباح و نگارش هفت موعظه او شروع به ترسیم ماندالاهایی[11] کرد؛ که البته در آن زمان معنی‌اش را نمی‌فهمید.



[1]- Bruer.

[2]- یونگ، کارل گوستاو ـ خاطرات، رؤیاها، اندیشه‌ها ـ ترجمه پروین فرامرزی ـ انتشارات آستان قدس رضوی ـ چاپ سوم ـ 1380 ـ ص 155.

[3]- یونگ، کارل گوستاو ـ انسان در جستجوی هویت خویشتن ـ ترجمه محمود بهفروزی ـ انتشارات گلبان ـ چاپ اول ـ 1380 ـ ص 11.

[4]- Disoriantation.

[5]- همان منبع ـ ص 11.

[6]- Septem Sermons Admortuos.

[7]- Sermo V

[8]- Phallos (نماد آلت رجولیّت).

[9]- یونگ، کارل گوستاو ـ خاطرات، رؤیاها، اندیشه‌ها ـ ترجمة پروین فرامرزی ـ انتشارات آستان قدس رضوی ـ چاپ سوم ـ 1380 ـ ص 400 و 401.

[10]- با توجه به آثار بعدی یونگ فیله‌مون را می‌توان صورت مثالی روح دانست که برگرفته از گنجینه تصورات ناخودآگاه بوده و می‌تواند ذهن بیمار را آشفته کند. فیله‌مون در خواب به سوی یونگ آمد. پیرمردی با شاخ‌های گاو نر که چهار کلید در دست داشت که یکی از آنها آماده گشودن قفلی بود و بال‌هایی شبیه بال‌های مرغ ماهی‌خوار داشت. هم‌زمان با این خواب یونگ مرغ ماهی‌خوار کمیاب مرده‌ای را در ساحل یافت که سبب شد پدیدة فیله‌مون را برایش واقعی کند. او با فیله‌مون در باغ قدم می‌زد و بحث‌های فلسفی می‌کرد.

[11]- Mandala در سانسکریت به معنای دایرة جادویی و از نظر یونگ مظهر مرکز، هدف یا خویشتن به عنوان تمامیت روان است، از بعد تمثیلی با اشکال دایره، مربع تا تربیع، ترتیبات متقارن عدد چهار و مضرب‌های آن نمایانده می‌شود. ماندالاها معمولاً در مواقع پریشانی و سرگشتگی روانی ظاهر می‌شوند. نمایانگر الگویی از نظم و ترتیب است که بر آشفتگی روانی تحمیل‌شده و پراکندگی حاصله از آشفتگی توسط دایرة محافظ جمع می‌شود.

کارل گوستاو یونگ (قسمت دوم)


کارل گوستاو یونگ (قسمت دوم)

آزاده مدنی



 اما در بین اندیشه‌های نوجوانی یونگ همان‌طور که قبل‌تر نیز اشاره شد، اندیشه در باب خداوند برایش حاوی نکته‌ای آزاردهنده بود. این رنج سبب جستجوی عمیقی شد که بعدها  پایة بسیاری از اعتقادات اساسی و آراء و روش‌های او گشت. او آموخته بود که خداوند جهان را برای انسان به جهت عشق به او آفریده است. در عین حال بارها از زبان کشیشان از قهر و عذاب الهی گناه نیز سخن‌هایی شنیده بود. برای یونگ نوجوان این لطف و قهر توأمان ایجاد تناقض می‌کرد. همین سبب شد که او تا مدت‌ها به کنکاشی ژرف در چگونگی این برخورد دوگانه خدا با انسان و تأثیر آن در روح و روان بشر بپردازد. در این‌باره می‌گوید:

«آدم و حوا نخستین انسان‌ها بودند و پدر و مادی نداشتند و خدا خود، مستقیماً آنها را آفرید ... آنها مخلوق کامل  خدا بودند ... و با این حال دست به عملی زدند که خواست پروردگار نبود و مرتکب نخستین گناه شدند. چنین چیزی چگونه ممکن است. اگر خدا قابلیت ارتکاب آن را در ایشان نگذاشته بود یارای آن را نداشتند ... دانای کل همه چیز را چنان برقرار داشت که اولین والدین مرتکب گناه شوند. پس گناه‌کردن آنها خواست خدا بود. این اندیشه مرا از عذاب الیم رهانید، زیرا اکنون می‌دانستم که خداوند خود، مرا به چنین وضعی درافکنده است.»[1]

نظیر این‌گونه اندیشه‌ها، یونگ جوان را تؤامان شیفته علم و فلسفه کرد.  با مطالعه کتاب‌های فلسفی در سن شانزده سالگی تا هجده‌ سالگی سردرگمی‌اش کمتر شد؛ این تغییرات با ورود یونگ به دانشکده پزشکی سبب ایجاد انقلابی در اندیشه‌های او شد. در کنار تحصیل پزشکی او از فلسفه لذتی وافر برد. از آثار فیثاغورث، امپدوکلس، افلاطون، هراکلیتوس یا کانت، نیچه، سوئدن برگ و دیگران، برای او بهره‌های بسیار به همراه آورد. جالب اینجاست که بدانیم انتخاب طب، توسط یونگ با این همه عشق به کتب فلسفی و علمی دیگر انتخابی چندان سهل و آسان نبود و اشتهای علم‌جو و کمال‌طلب او را کاملاً سیراب نمی‌کرد؛ به همین علت برای یونگ هیچ‌گاه طب همه‌چیز نشد، یا شاید بهتر باشد بگوییم طب یونگ آمیزه‌ای است از علوم گوناگون، چنانکه رگه‌های قوی از فلسفه، الهیات، باستان‌شناسی، انسان‌شناسی و حتی فیزیک نیز در میان آراء روان‌شناسانه او یافت می‌شود.  علاقة یونگ به فاوست، گوته و همذات‌پنداری او با فاوست را می‌توان یکی از نشانه‌های حرص بی‌حد و همراه با ترس مرموز او نسبت به علم دانست:

« ... مادرم و یا در واقع شخصیت دوم او ناگهان و بی‌مقدمه گفت: "یکی از این روزها باید فاوست گوته را بخوانی" ما از آثار گوته چاپ خوبی داشتیم و من فاوست را از آن میان برداشتم و این کتاب برای روح من مرهمی معجزه‌آسا بود.»[2]

یونگ که خود را به نوعی از اخلاف گوته می‌پنداشت در این دوران به مطالعه آثار گوته علاقمند شد.[3] او فاوست گوته را الگویی از انسان امروز یافت. انسانی که برای کشف رازهای وجودی خود بدون ترس از لعنت ابدی تا مرز نابودی و فنا پیش می‌رود تا بتواند از اوج علم، دانش و لذت دست‌یافتن بر رازهای هستی بهره‌مند گردد. در این زمان یونگ احساس کرد که به فاوست نزدیک است؛ همین مسئله به او جسارت بیشتری داد:

«من تمام تهورم را بکار گرفتم، گویی که می‌خواستم خودم را در آتش جهنم بیاندازم، و اجازه دادم این افکار بیایند پیش رویم کلیسایی جامع، آسمان آبی را دیدم. خداوند بر تخت طلا در افق عالی جای داشت. و از زیر تخت چیز عظیمی بر برج و باروی آن کلیسا می‌افتاد، و آن را درهم می‌شکست.»[4]

یونگ احساس می‌کرد جنبه‌ای دیگر از خدا را دیده است. تصویری که هیچ‌گاه بستگان کشیش او نمی‌توانستند از خدا ترسیم کنند:

«اما آن راز چه می‌شود؟ هیچ‌کدام از شما چیزی از آن نمی‌دانید. شما هیچ‌کدام نمی‌دانید که خداوند می‌خواهد من اشتباه کنم، به اعمال خلافم بیاندیشم تا لطف او را تجربه نمایم.»[5]

یونگ با این شیفتگی به علم در دانشگاه به روان‌شناسی علاقمند نشد، درس کسل‌کنندة روان‌شناسی برایش الهام‌بخش نبود، اما خواندن کتابی از کرافت ابینگ[6] او را به این زمینه علاقمند ساخت، یونگ متوجه شد که روان‌پزشک نسبت به شخصیت بیمار با کل شخصیت خودش عکس‌العمل نشان می‌دهد؛ به عبارتی روان‌پزشکی علمی ذهن‌گرایانه است. این همان زمینه‌ای بود که او به دنبالش می‌گشت، یعنی چیزی‌که بین حقایق زیستی و روحانی پیوندی حاصل کند. در روان‌شناسی بالاخره برخورد بین طبیعت و روح را یافت. چند حادثه دیگر نیز بطور همزمان پیش‌آمد که او را در انتخاب روان‌شناسی مصمم‌تر کرد. میز قدیمی با صدای تپانچه مانندی ناگهان از وسط نصف شد؛ چند هفته بعد، تیغه فولادی یک کارد نان بی‌دلیل تکه‌تکه گشت. مادر یونگ معتقد بود که این‌ نشانه‌ها باید معنای خاصی داشته باشد. یونگ در این زمان به جلسات احضار روح نیز دعوت می‌شد. او می‌خواست بین مرگ پدرش (که در آن موقع تازه اتفاق افتاده بود) و این حوادث رابطه‌ای بیابد. این جلسات مدتی به طول انجامید، البته یونگ احضار روح را رها کرد، اما تجارب غیرعادی و جلسات احضار روح برای یونگ سبب انتخاب روان‌پزشکی شد.[7] در سال 1882 انجمن تحقیقاتی در باب روح تأسیس شد تا شواهدی را فراهم آورد که روان انسان غیر مادی بوده و برای وجود نیازمند به بدن نیست. به همین دلیل یونگ و بسیاری از معاصرینش به این تحقیقات علاقمند شده بودند، خصوصاً که آراء این چنین در میان فلاسفه‌ای که یونگ قبلاً نظراتشان را مطالعه کرده بود، یافت می‌شد. اما در مقابل طیفی که روح را غیرمادی می‌دانستند، ژان مارتن شارکو[8] و بعد از او زیگموند فروید و پی‌یر ژنه[9] در جهت اثبات ماتریالیستی‌ بودن روح تلاش کردند.

مصادف با این زمان یونگ برای دوره کارآموزی روان‌پزشکی‌اش از دسامبر 1900 به عنوان دستیار وارد بیمارستان روانی بورگهوزلی که از درمانگاه‌های وابسته به شهر زوریخ بود، شد. این بیمارستان را اوژن بلولر[10] اداره می‌کرد.

«سال‌هایی که در بورگهوزلی گذشت، دوران کارآموزی من بود. آنچه بر علایق و جستجوی من غلبه داشت این پرسش سوزان بود: "در درون بیمار روانی واقعاً چه رخ می‌دهد؟" و این چیزی بود که در آن زمان نمی‌فهمیدم و هیچ‌یک از همکارانم نیز به چنین مسائلی توجه نداشتند؛ اما همة تلاش من صرف یافتن پاسخ و درک این‌گونه مسائل شد.»[11]

به سال 1905 او در دانشگاه زوریخ دانشیار روان‌پزشکی شد و همان سال پزشک‌ارشد کلینیک گشت و چهار سال در این سمت ماند؛ تا آنکه در سال 1909 به دلیل گرفتاری‌های بیش از حد، خود از این مقام استعفا داد؛ اما تا سال 1913 به تدریس خود در دانشگاه ادامه داد.

یونگ که در سال 1903 با اما روزن باخ[12] ازدواج‌کرده بود تا سال 1914 صاحب 5 فرزند شد.[13] البته او از سال 1911 با آنتونیا وولف[14] روابط عاشقانه داشت و این رابطه تا مرگ آنتونیا یعنی به سال 1952، ادامه پیدا کرد. این ارتباط مثلث، برای هر دو زن مشکل بود، اما هر دو آن را تحمل کردند؛[15] تقریباً تمام اعضای انجمن روان‌کاوی زوریخ از این رابطه با خبر بودند. اِما و آنتونیا هر دو به عنوان روان‌کاو با یونگ کار می‌کردند.



[1]- یونگ،‌کارل گوستاو ـ خاطرات، رؤیاها، اندیشه‌ها ـ ترجمه پروین فرامرزی ـ انتشارات آستان قدس رضوی ـ چاپ سوم ـ 1380 ـ ص 50 و 51.

[2]- همان منبع، ص 71.

[3]- طبق داستانی نامعلوم و غیرقطعی، سوفی زیگلر همسر جد‌ّ یونگ (فرانتز ایگنارز یونگ) و خواهرش به تئاتر مانهایم مربوط‌ بوده و با نویسندگان متعددی دوستی داشته‌اند. داستان می‌گوید که سوفی زیگلر فرزند نامشروعی احتمالاً از گوته داشت که همان پدربزرگ یونگ است. یونگ با این داستان برخوردی دوگانه داشت. واقعیت درونی جذبه‌ای که به فاوست داشت با این داستان توجیه می‌شد، اما اصل داستان را حاصل تصورات احمقانه‌ای می‌دانست.

[4]- هاید، مکی و مایکل مگ گیس ـ‌یونگ ـ ترجمه نورالدین رحمانیان ـ انتشارات شیراز ـ چاپ اول ـ 1379 ـ ص 8.

[5]- همان منبع ـ ص 90.

[6]- Krafft Ebing (1903-1840م) .

[7]- یونگ بیش از دو سال در جلسات احضار روح شرکت می‌کرد. واسطة او برای آشنایی با این جلسات هلن پریس ورک بود.

[8]- (1893-1825م) متخصص اعصاب در بیمارستان روانی سالپتویر در پاریس. او از هیپنوتیزم استفاده کرد تا نشان دهد ناخودآگاه حتی در برخی از حالات فلج نیز مؤثر است.

[9]- Janet.

[10]- او یکی از مشهورترین روان‌پزشکان سوئیس بود. یونگ نه سال تحت سرپرستی او بر مسائل زوال پیش‌رس عقل که بلولر آن را اسکیزوفرنی نام داد، کار می‌کرد.

[11]- یونگ، کارل گوستاو ـ انسان در جستجوی هویت خویش ـ ترجمه محمود بهفروزی ـ انتشارات گلبان ـ چاپ اول ـ 1380 ـ ص 10.

[12]- یونگ، اما را در سن شانزده سالگی، هفت سال پیش از ازدواجشان دید و به دوست خود گفت آن دختر زن من است. اما دختر یک کارخانه‌دار ثروتمند بود و این باعث آزادگی یونگ از لحاظ مالی شد و او را در تعقیب کارهایش یاری نمود.

[13]- فرزندان او عبارتند از: آگاته (متولد 1904م)، گِرت (متولد 1906م)، فرنز (متولد 1908م)، ماریان (متولد 1910م) و هلن (متولد 1914م).

[14]- (1953-1888م) وولف اهل سوئیس بود و از 1910 تحلیل را با یونگ آغاز کرد و خیلی زود معشوقة یونگ شد. در ضمن او دستیار یونگ بود و آموزش تحلیل‌گری می‌یافت. مقالات او در نشریات یونگی منتشر می‌شد.

[15]- اما در سال 1911 به فروید در این رابطه می‌گوید: "یونگ با همه زنان رابطه عاشقانه دارد و می‌گوید که من باید از تمرکز بر او و فرزندان دست بردارم. اما آن وقت دیگر تکلیف من در این دنیا چه می‌شود؟"


کارل گوستاو یونگ (قسمت اول)



کارل گوستاو یونگ (قسمت اول)

آزاده مدنی




 

«ولادت ما چیزی جز خواب و فراموشی نیست: روحی که با ما برمی‌خیزد، ستارة زندگی ما، آیا در جایی دیگر ماوراء داشته و از راهی دور آمده است؟»

ورد زدورث

 

 

کارل گوستاو یونگ در 26 ژوئیه 1875 در کسویل[1](واقع در یکی از ایالت‌های آلمانی سوئیس) در کنار دریاچه کنستانس متولد شد. هنگامی‌که شش‌ماهه بود، همراه والدینش به لوفن[2] قلعه و اقامتگاه معاون اسقف ناحیه، برفراز آبشار رود راین کوچ کردند. کارل تنها پسر ژان پل آشیل یونگ، کشیش کلیسای پروتستان بود. پدرش چندان بضاعتی نداشت، اما این مطلب تا یازده‌سالگی کارل را نمی‌آزرد. از یادداشت‌های یونگ و یونگ‌شناسان چنین برمی‌آید که والدین او اختلافات عمیقی با یکدیگر داشتند؛ چنانکه یونگ‌شناسان نداشتن پایگاه محکم عشق و محبت زنانه در آثار یونگ را در محیط زندگی و خانوادگی او مخصوصاً در دوران کودکی جستجو می‌کنند.

«مادرم چند ماهی در بیمارستانی در شهر بال بستری بود و احتمالاً بیماری‌اش به مشکلی در امر زناشوئی‌یشان ربط داشت. یکی از خاله‌هایم که مجرد و بیست‌سالی از مادرم بزرگتر بود، از من مراقبت می‌کرد. از دوری مادرم سخت رنجور بودم. از آن پس هرگاه سخن از مهر می‌رفت، احساس شک و تردید می‌کردم. کلمة زن احساسی توأم با عدم‌اعتماد در من برمی‌انگیخت و پدر به معنای اعتماد و عدم‌اراده بود. من زندگی را با این مشکل آغاز کردم. لیکن بعدها این تصورات تغییر کرد: ‌به دوستان مذکرم اعتماد کردم و سرخوردم و به زنان اعتماد نکردم و مأیوس نشدم.»[3]

یونگ تا نُه سالگی خواهر و برادری نداشت به همین سبب و به علاوة روابط آشفته پدر و مادرش کم‌کم از دنیای واقعی فاصله گرفت و به یک زندگی درونی و شهودی روی آورد. او هرگاه از بدخلقی‌های پدر و رنجوری مادرش آزرده می‌شد به گوشه‌ای پناه می‌برد و ساعت‌ها با آدمک سنگی[4] کوچکی راز و نیاز می‌کرد. گاه نیز بر روی سنگی می‌نشست و به خیال‌پردازی مشغول می‌شد:

«در باغ خانه ما دیواری کهنه از تخته‌سنگ‌هایی بزرگ وجود داشت ... در مقابل این دیوار شیبی قرار داشت که سنگی از آن سربرآورده بود. سنگ من. تنها که بودم اغلب بر این سنگ می‌نشستم و سرگرم یک بازی خیالی می‌شدم که چیزی از این‌گونه بود: "من بر این سنگ نشسته‌ام و سنگ زیر من است." اما سنگ هم می‌تواند بگوید "من" و چنین بیاندیشد "من در این سراشیبم و او بر من نشسته است." آنگاه این سئوال مطرح می‌شد که "آیا من آنم که بر سنگ نشسته‌ام و یا سنگیم که او بر من نشسته است؟"»[5]

افکار مالیخویایی یونگ ناشی از همین خلوت‌ها و بازی‌ها بود.

در یازده‌‌سالگی هنگامی‌که او را به دبیرستانی در شهر بال فرستادند، کم‌کم متوجه بضاعت اندک خانواده‌اش شد. که پدرش کشیشی فقیر است و او فرزند فقیر یک کشیش؛ با کشف این حس خانواده‌اش را با چشم دیگری نگریست.

«کم‌کم والدینم را به چشم دیگری نگریستم و توجهات و نگرانی‌هایشان را درک کردم. برای پدرم مخصوصاً احساس دلسوزی می‌کردم و عجیب است که برای مادرم کمتر از او. بین آن دو مادرم را قوی‌تر می‌پنداشتم، اما هرگاه پدرم به تندخوئی‌های دم‌دمی خود راه می‌داد، خودم را هواه‌خواه مادرم احساس می‌کردم.»[6]

کشف فقر خانواده و سپس عدم‌اعتماد به نفس ناشی از تربیت و برخوردهای غلط اولیائش، سال‌هایی متزلزل را برایش به ارمغان آورد که به خودگرایی و انزواطلبی‌های او می‌افزود:

«مادرم عادت مذمومی داشت و آن اینکه هرگاه به جایی دعوت می‌شدم، دم در خانه، با صدای بلند انواع و اقسام پند و اندرز را بدرقة راهم می‌کرد. در این مواقع نه تنها بهترین لباس خود و کفش‌های واکس‌زده‌ام را می‌پوشیدم، بلکه اهمیت عزم و حضورم را در جمع احساس می‌کردم و به همین سبب، از فکر آنکه مردم کلمات زشت مادرم را بشنوند خفیف می‌شدم.

مادرم می‌گفت، "یادت نرود که سلام بابا و مامان را برسانی، دماغت را بگیر، دستمال داری؟ دست‌هایت را شسته‌ای" و از این قبیل. به نظرم کاملاً غیرمنصفانه بود که بدین طریق احساس حقارت که با احساس اهمیت به خود، در من آمیخته بود، نزد مردم دنیا فاش شود، حال آنکه از فرط خودنمائی و به سبب مغتنم‌شمردن فرصت‌هایی از این‌گونه، حتی‌المقدور خودم را می‌آراستم که جای ایراد نباشد.»[7]

علاوه‌بر احساس عدم‌اعتماد به نفس، درگیری‌های والدین و انزواطلبی بی‌اندازه یونگ، مسئله‌ای دیگر نیز سال‌های کودکی یونگ را تحت‌الشعاع قرار داد و آن عبارت بود از مذهب؛  خانواده او در مذهب غرق بودند؛ دو تن از عموهایش و شش تن از هفت تن از اعضاء خانوادة مادری‌اش از جمله پدربزرگ او کشیش بودند. هرچند که مذهب در میان خانواده پدری و مادری‌اش نمودهای متفاوتی داشت؛ پدربزرگ پدری او مردی اهل علم و سیاست بود و شهرت داشت که فرزند نامشروع گوته است. پدرش، مردی خشک و مذهبی بود و زندگی را در چارچوب قوانین کلیسایی معنی می‌کرد. پدربزرگ مادری‌اش ـ که او نیز کشیش پروتستان بود ـ اما اندیشه‌های کاملاً متفاوت داشت. اعتقاد عجیب او به ارواح و اجنه تمام مختصات زندگی‌اش را تحت‌الشعاع قرار می‌داد. دخترش امیلی(مادر یونگ) نقل می‌کند:

«وقتی پدربزرگ تو مشغول نوشتن خطابه‌اش می‌شد، من باید پشت سرش می‌ایستادم تا ارواح پلید را دور نگه دارم.»[8]

تأثیرات دوگانه علم‌گرایی و فقه‌گرایی پروتستانیزم سوئیسی از یک‌طرف و اعتقادات به ظاهر مشرکانه احضار ارواح از طرف دیگر سبب ایجاد حالت‌های دوگانه در یونگ شد.

او برای خود دو شخصیت قائل بود؛ در شخصیت اول، خصلت‌های اجتماعی، هیجانی، نابالغ،‌بی‌انظباط و در عین حال در پی موفقیت را داشت؛ اما دومین شخصیت او رازآمیز بود، مبهم و مشغول جستجو در ماوراء‌الطبیعه بود. در بین این دو شخصیت آنکه مبهم و رازآمیز می‌نمود یادگاری و میراثی از مادرش و خاندان او به شمار می‌رفت، تجلی‌ای قوی‌تری داشت. چنانکه مادر او نیز تأثیر عمیق‌تری بر یونگ داشت. یونگ در این‌باره می‌گوید:

«بی‌یقین [مادرم] از استعداد ادبی و ذوق و عمق بهره داشت. اما این صفت هرگز کاملاً بروز نکرد. پشت ظاهر پیرزنی فربه و مهربان و بسیار مهمان‌نواز و شوخ‌طبع پنهان ماند. او صاحب تمام افکار و عقاید مرسومی بود که باید، لیکن گه‌گاه شخصیت ناخودآگاه‌اش بروز می‌کرد. این شخصیت از اقتداری غیرمترقبه برخوردار بود ـ شخصیتی سنگین و پرابهت که دارای قدرتی شکست‌ناپذیر بود ـ بی‌پروا و رک و راست. یقین داشتم صاحب دو شخصیت است، یکی بی‌آزار و انسانی و دیگر مرموز.  این شخصیت فقط گه‌گاه ظاهر می‌شد، اما هربار غیرمترقبه و ترسناک بود. در این مواقع چنان سخن می‌گفت که گویی با خویشتن است، لیکن روی سخن‌اش با من بود و معمولاً تا مغز استخوانم را می‌لرزانید و خاموش می‌کرد.»[9]

یونگ شخصیت مادرش را به روز و شب تقسیم می‌کرد؛ او معتقد بود که مادر روزها مادری مهربان است و شب‌ها مرموز و کاهن می‌نمود. یونگ طبیعت کهن[10] خود را میراث مادرش می‌داند. جالب این‌جاست که بدانیم او اعتماد بیشتری به پدرش داشت؛ اما عقاید پدر به سرعت او را مأیوس کرد:

«دلم به حال پدرم خیلی سوخت و ناگهان تراژدی حرفه و زندگی او را دریافتم. او با مرگی در ستیز بود که یارای قبول وجودش را نداشت. بین من و او شکافی دهان گشود که هرگز نتوانستم پی‌ای بر آن بنا کنم، زیرا بی‌حد بزرگ بود. نمی‌توانستم پدر عزیز و کریم خود را که اغلب مرا به حال خود می‌گذاشت و هرگز زور نمی‌گفت و اعمال قدرت نمی‌کرد در یأس و اهانت به مقدسات که لازمة تجربة فیض الهی است غرق کنم. چنین کاری فقط از خدا ساخته بود.»[11]

به همین دلیل یونگ هیچ‌گاه از اشتغالات ذهنی خود در باب خداوند چیزی به پدرش نمی‌گفت.  او اشتغالات خود را در این مورد هیچ‌گاه فراموش نکرد؛ اما تعارض نیروهای درونی خودآگاه و ناخودآگاه او که سبب مشکلات متعددی برای او شده بود، با حادثه‌ای، هارمونی و هماهنگی لازم در شخصیت او را پیدا کرد.  یونگ به دلیلی ساده و بچه‌گانه مثل تنه‌زدن یک نوجوان در میدان کاتدرال به زمین خورد. حدود نیم‌ساعت پس از این حادثه دچار گیجی شده بود. او که مانند بسیاری از کودکان منزوی و گریزپا به دنبال بهانه‌ای برای گوشه‌گیری، انزوا و نرفتن به مدرسه می‌گشت، با تمارض توانست مدت طولانی خانواده‌اش را متقاعد کند که باید در خانه بستری شود. تا آنجا که یکی از طبیبان معالج او بیماری‌اش را صرع تشخیص داد. پدرش غمگین از این موضوع به این فکر افتاد که پسرش دیگر قادر به ادامه تحصیل و ایجاد یک زندگی عادی نیست. تلقی پدر از حادثه او را از شکست تلخی ترساند و این ترس سبب شد دست از غش و ضعف‌کردن بردارد:

«وقتی کم‌کم وقایع را به‌خاطر می‌آورم، متوجه شدم، حادثه میدان کاتدرال و به زمین افتادن و در حالت گیجی قرارگرفتن و وقایع‌ بعدی ساخته و پرداخته ذهن خودم بوده است.»[12]

یونگ از آن روزها به عنوان آغاز بیداری وجدان خود یاد می‌کند. با این بیداری او به نوعی خودشناسی رسید و در پرتو این خودشناسی توانست تعادلی کامل بین دو شخصیت درونی خویش ایجاد کند. کم‌کم به مردی قد بلند، خوش‌صورت، پرجذبه و مملو از عشق به زندگی بدل شد که این خصوصیات‌اش بعدها در رابطه با دیگران، خصوصاً زنان، موفقیت‌های چشم‌گیری برایش به ارمغان آورد.



[1]Kess Will.

[2]Laufen.

[3]- یونگ، کارل گوستاو ـ خاطرات، رؤیاها، اندیشه‌ها ـ ترجمه پروین فرامرزی ـ انتشارات آستان قدس رضوی ـ‌چاپ سوم ـ 1378 ـ ص 22.

[4]- سنگ در روان‌شناسی یونگ جایگاه بسیار پراهمیتی دارد. او در کتاب روان‌شناسی و کیمیاگری به اشکال گوناگون سنگ در معنا و فرم می‌پردازد.

[5]- همان مأخذ ـ ص 33 و 34.

[6]- همان مأخذ ـ ص 38 و 39.

[7]- همان مأخذ ـ ص 39 و 40.

[8]- هاید، مکی و مایکل مک گیس ـ یونگ ـ ترجمه نورالدین رحمانیان ـ انتشارات شیراز ـ چاپ اول ـ 1379 ـ ص 11.

[9]- یونگ، کارل گوستاو ـ خاطرات، رؤیاها، اندیشه‌ها ـ ترجمه پروین فرامرزی ـ انتشارات آستان قدس رضوی ـ چاپ سوم ـ 1380 ـ ص 60 و 61.

[10]- فکر طبیعی اندیشه‌ای است که بی‌پرده و بی‌رحمانه سخن می‌گوید و حاصل سرچشمه‌های طبیعی و فطری است و نه عقاید اکتسابی که از کتب و علوم رسمی حاصل می‌شود. این نوع اندیشه می‌تواند از منشایی مانند علم لدنی نیز سرچشمه گرفته باشد.

[11]- همان منبع ـ‌ص 67.

[12]- یونگ،‌کارل گوستاو ـ روان‌شناسی ضمیر ناخودآگاه ـ ترجمه محمدعلی امیری ـ انتشارات علمی و فرهنگی ـ‌چاپ دوم ـ 1377 ـ مقدمه. ص. چهارم.